مولا و غلام مشتبه شدند!

در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام مردى کوهستانى با غلام خود به حج مى رفتند.

در بین راه غلام مرتکب تقصیرى شده مولایش او را کتک زد.

غلام بر آشفته، به مولاى خود گفت: تو مولاى من نیستى بلکه من مولا و تو غلام من مى باشى.

و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده به هم مى گفتند:

اى دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیرالمومنین علیه السلام ببرم.

چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد على رفتند و مولا (ضارب) گفت:

این شخص، غلام من است و مرتکب خلافى شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته، مرا غلام خود مى خواند.

دیگرى گفت: به خدا سوگند دروغ مى گوید و او غلام من مى باشد و پدرم وى را به منظور راهنمایى و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود مى خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید.

امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید.

چون صبح شد، امیرالمومنین علیه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده کن!

و آن حضرت علیه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداى فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول مى شد تا خورشید به اندازه نیزه اى در افق بالا مى آمد.

آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده مى گفتند: امروز مشکل تازه اى براى امیرالمومنین روى داده که از عهده حل آن بر نمى آید!

تا اینکه امام علیه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده، فرمود: چه مى گویید؟

آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگرى غلام .

على علیه السلام به آنان فرمود: برخیزید که مى دانم راست نمى گویید و آنگاه به آنان فرمود:

سرتان را در سوراخ داخل کنید و به قنبر فرمود:

زود باش شمشیر رسول خدا صلى الله علیه و آله را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید،و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت .

امیرالمومنین(ع)به غلام رو کرده، فرمود: مگر تو ادعا نمى کردى من غلام نیستم ؟

گفت: آرى، ولیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایى شدم .

پس آن حضرت علیه السلام از مولایش تعهد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وى تسلیم نمود.

نظیر همین داستان را شیخ کلینى و صدوق و طوسى از امام صادق علیه السلام نقل کرده اند که مناسب است در اینجا بیان شود. راوى مى گوید:

در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه مى کردم که دیدم مردى از منصور دوانیقى خلیفه عباسى که به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وى مى گفت:

اى خلیفه! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چکار کرده اند.

منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حکم کنم .

طرفین دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق علیه السلام حاضر و به دست مبارک تکیه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت: اى جعفر! بین ایشان داورى کن .

امام صادق علیه السلام فرمود: خودت بین آنان حکم کن!

منصور اصرار کرد و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد.

امام علیه السلام پذیرفت.

پس فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند و آنگاه به مدعى رو کرده و فرمود: چه مى گویى ؟

مرد گفت: اى پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمى دانم با او چکار کرده اند.

امام علیه السلام به آن دو مرد رو کرده، فرمود: شما چه مى گویید؟

گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویى از خانه اش ‍ بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است .

امام علیه السلام به مردى که آنجا ایستاده بود فرمود: بنویس؛

بسم الله الرحمن الرحیم

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده:

هر کس شخصى را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینکه گواه بیاورد که او را به منزلش بازگردانده است .

اى غلام! این یکى را دور کن و گردنش را بزن. مرد فریاد برآورد:

اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشته ام ولیکن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید.
آنگاه امام علیه السلام فرمود:

من پسر رسول خدا صلى الله علیه و آله هستم دستور مى دهم این یکى را رها کن و دیگرى را گردن بزن، پس آن مردى که محکوم به قتل شده بود گفت:

یابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شکنجه نداده ام و تنها با یک ضربه شمشیر او را کشته ام، پس در این هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق علیه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند و فرمود:

آن دیگرى را با تازیانه تنبیه کنند و سپس وى را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود:

هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند .

قضاوت علی (ع)

زنى که فرزند خویش را انکار مى کرد

او که جوانى نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه هاى مدینه گردش مى کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا مى نالید: اى عادل ترین عادلان !میان من و مادرم حکم کن .

عمر به وى رسید و گفت : اى جوان ! چرا به مادرت نفرین مى کنى ؟!

جوان : مادرم مرا نه ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص ‍ دادم مرا از خود دور نمود و گفت : تو پسر من نیستى !

عمر رو به زن کرد و گفت : این پسر چه مى گوید؟

زن : اى خلیفه ! سوگند به خدایى که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده اى او را نمى بیند، و سوگند به محمد صلى الله علیه و آله و خاندانش ! من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از کدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا! او مى خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه اى هستم از قریش و تاکنون شوهر ننموده ام .

عمر: بر این مطلب که مى گویى شاهد دارى ؟

زن : آرى ، و چهل نفر از برادران عشیره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت .

گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته ، مى خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد.

عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادترى بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء جارى کنم .

ماموران جوان را به طرف زندان مى بردند که اتفاقا حضرت امیرالمومنین علیه السلام در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد: اى پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهى کن . و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد.

امیرالمومنین علیه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید. جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت : من که دستور داده بودم جوان را زندانى کنید چرا او را بازگرداندید؟!

ماموران گفتند: اى خلیفه ! على بن ابیطالب به ما چنین فرمانى را داد، و ما از خودت شنیده ایم که گفته اى : هرگز از دستورات على علیه السلام سرپیچى مکنید.

در این هنگام على علیه السلام وارد گردید و فرمود: مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود: چه مى گویى ؟

جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت .

على علیه السلام به عمر رو کرد و فرمود: آیا اذن مى دهى بین ایشان داورى کنم ؟

عمر: سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود: على بن ابیطالب از همه شما داناترست .

امیرالمومنین علیه السلام به زن فرمود: آیا براى اثبات ادعاى خود گواه دارى ؟

زن : آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند.

على علیه السلام : اکنون چنان بین آنان داورى کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتى که حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است ، سپس به زن فرمود:

آیا ولى و سرپرستى دارى ؟

زن : آرى ، این شهود همه برادران و اولیاى من هستند.

امیرالمومنین علیه السلام به آنان رو کرد و فرمود: حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است ؟

همگى گفتند: آرى .

و آنگاه فرمود: گواه مى گیرم خدا را و تمام مسلمانانى را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را براى این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر! برخیز درهمها را بیاور. قنبر درهمها را آورد، على علیه السلام آنها را در دست جوان ریخت و به وى فرمود: این درهمها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد( یعنى غسل کرده باشى ).

جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت : برخیز!

در این موقع زن فریاد برآورد: آتش ! آتش ! اى پسر عم رسول خدا! مى خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى ! به خدا سوگند او پسر من است ! و آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهمرسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است . و دست فرزند را گرفت و روانه گردید.

در این هنگام عمر فریاد برآورد: اگر على نبود عمر هلاک مى شد