به آغـوش کوچـک مـن بیـا
...
وقتی آسمان این همه بخیل است
وقتی ابرها ناخنخشکی میکنند
وقتی دستهایی که باید سایبان مهربانیات
باشند، اینهمه کوتاهند
وقتی شاخههای بهار تا دیوار خانه تو نمیرسند
وقتی گردبادهای گریز در چشمهایت قدم میزنند
به سراغ دستهای من بیا
به آغوش من که برایت همیشه گرم است ...
عزیز من! این آغوش هر چند کوچک، ولی برای تو
یک دنیا جا دارد.
این آغوش هرچند کوچک،
ولی میتواند سرمای ترسی که در جانت بیتوته
کرده است
را به تابستانیترین ظهر ممکن برساند.
وقتی "گلها فقط برای دیدن تو چانه نمیزنند"
و کسی نیست که برایت زنده بماند و زندگی کند
وقتی ثانیههای حیات، سالاند، وقتی مرگ در دو
قدمی ما نفس میکشد و جوان میشود
وقتی دار و ندار جهان به پای اسلحههایی میریزد
که فقط بلدند آدم بکشند؛
به آغوش من بیا
...
به این مطمئنترین مکان دنیا که برای تو میتواند
جانپناهی باشد.
چرا که عاقلان دنیا! سرپناهت را به موشک
گرفتند و بازیهای کودکانهات را ناتمام گذاشتند.
عزیز من! من شاید کوچک باشم؛
شاید دستهای من برای به آغوش کشیدنت کوتاه
باشد.
ولی دلم به اندازه تمام تابستانهای تاریخ گرم
است و آغوشم مطمئنترین جا برای توست.
به آغوش من بیا و آرام بگیر ...
از این همه صدای مسلسلهایی که در تاریخ راه
میروند و گوش جغرافیا را کر کردهاند.
به آغوش من از نگاههای هیز مردانی که چشمهایشان
روی شکمشان باد کرده است و لبخند میزنند تا دندانهای کرمخوردهشان را به زنان
روی دیوار نشان دهند.
عزیز من، خواهرکم، مطمئنترین و گرمترین
نقطه جغرافیا آغوش کوچک من است که برادر بزرگ
توام.
1- برای داشتن لب های جذاب کلام محبت آمیز به زبان آورید.
2 - برای داشتن چشمان زیبا به زیبایی های مردم و خوبیهای آنها توجه کنید.
3 - برای خوش اندام ماندن غذایتان را با گرسنگان تقسیم کنید.
4 - برای داشتن موهای زیبا بگذارید کودکی هر روز آن را نوازش کند.
5 ـ برای داشتن فرم مناسب در حالی راه بروید که میدانید هرگز تنها نیستید.
6 - انسانها بیشتر از اشیا احتیاج به تعمیر نو شدن احیا شدن مرمت شدن و رهاشدن دارند هیچ وقت هیچ کدام را دور نریزید.
7 - به خاطر داشته باشید هرگاه به دست یاری نیاز داشتید همیشه یکی در انتهای دست خودتان پیدا میکنیدهمین طور که سنتان بالا میرود شما متوجه میشوید که ? دست دارید یکی برای کمک به خودتان و یکی برای یاری دیگران.
8 - زیبایی یک زن به لباسهایی که میپوشدبه صورتش و به مدل مویش بستگی ندارد زیبایی یک زن در چشمانش پدیدار میشود چرا که آنها دروازه های باز قلبش هستند جایی که عشقش جای دارد.
9 - زیبایی یک زن در آرایشش نیست بلکه در زیبایی واقعی روحش اوست ، مهم این است که او مشتاقانه عشقش را نثار میکند.
10 - زیبایی واقعی یک زن با گذشت زمان افزایش می یابد.
توی
یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش
گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و
کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه
شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا
همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه
یادت نیست ؟!
ما
هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این
عادلانه نیست !
من
خیلی شاکیم ! "
مجسمه
لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه ,
چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ
پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه
گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه
تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و
مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری
بسازه .
به
طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به
طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس
بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و
درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و
هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس
امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می
کنن
آره
عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و
... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و
تصور کنیم .
پس
بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون
بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه
موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "
وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است:
الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ
خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.
حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایش می کند؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم؛ برگردم، اجازه بگیرم وبعد داخل شوم. به دم خرابه بازگشت و گفت: « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت: « وعلیک السَّلام یا روح الله».
عیسی پرسید: خانم! مگر مرا می بینی؟
گفت: نه. پرسید: پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید. عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی؟ تشکّر تو برای چیست؟ پیرزن گفت: یا عیسی، آن چه به من داده بود از من گرفت، آیا همین طور پس گرفته است؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟ عیسی فرمود: آری، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است. پیرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است؛ پس جای شکر دارد.
چنین پیرزنی به خداوند وصل است در حالی که پیامبر هم نبود. در واقع استادِ حضرت عیسی علیه السلام شد. امّا وقتی برای ما مصیبتی پیش می آید، فکر می کنیم خدا با ما قهر کرده است در حالی که برخی از آن ها جبران گناهان ماست تا خداوند متعال در آخرت ما را عذاب نکند، برخی دیگر از گرفتاری ها به خاطر این است که از خدا غافل نشویم، برخی دیگر هم به خاطر این است که خدا دوستمان دارد و می خواهد به خاطر صبر بر مشکلات، پاداش بیشتری دریافت کنیم.
صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد ...
سی و هفت درد و عیب اساسی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد :
۱-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح میدهیم.
۲-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح میدهیم.
۳-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
۴-به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.
۵-بیشتر نواقص را میبینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمیکنیم.
۶-در هر کاری اظهار فضل میکنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
۷-کلمه من را بیش از ما به کار میبریم.
۸-غالبا مهارت را به دانش ترجیح میدهیم.
۹-بیشتر در گذشته به سر میبریم تا جایی که آینده را فراموش میکنیم.
۱۰-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
۱۱-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها میاندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمیداریم.
۱۲-دائما دیگران را نصیحت میکنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمیکنیم.
۱۳-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه ۹۰ میگیریم.
۱۴-غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!
۱۵-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.
۱۶-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.
۱۷-هنگامی که به هدف مان نمیرسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری میگذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل آن نمی پردازیم.
۱۸-غربی ها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار میدهند، ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان میکنیم.
۱۹-مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام میگذاریم.
۲۰-غربی ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان میشناسند.
۲۱-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.
۲۲-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه میکنیم.
۲۳-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن اخر کار استخاره میکنیم.
۲۴-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
۲۵-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر میکنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
۲۶-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
۲۷-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح میدهیم.
۲۸-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد میخواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
۲۹-در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند، به جای اینکه به انها احترام بگذارند.
۳۰-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
۳۱-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح میدهیم.
۳۲-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
۳۳-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
۳۴-اول ساختمان را میسازیم بعد برای لوله کشی، کابل کشی و غیره صد ها جای آن را خراب میکنیم.
۳۵-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
۳۶-قبل از قضاوت کردن نمیاندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمیکنیم.
۳۷-شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود میدانیم
روحش شاد ! هدایت، در اکثر این نکات ایرانیان را خوب شناسایی کرده بود ...
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجا گیر کرده؟!
سه خصلت اصلی ایمان
شرح حدیث :
« ثلاثٌ من کنّ فیه استکمل خصال الایمان: الذى اذا رضى، لم یُدْخِله رضاه فى باطلٍ و اذا غَضِبَ لم یخرجه الغضب من الحقّ و اذا قدر لم یتعاط ما لیس له »
مربوط به حضرت رسول اکرم (ص) ؛ تحف العقول صحفه 43.
"معناى روایت، این نیست که ایمان در این سه خصلت منحصر است، بلکه مراد این است که در هر کس، این سه خصلت وجودداشتهباشد حاکى از این است که همه خصال ایمان، در او جمع است. چون هر یک از اینها متوقّف بر مجموعهاى از صفات نیک و کاشف از آنها است.
خشنودى و محبت کسى او را به باطل نکشاند که موجب شود به ناحق از آن شخص دفاع کند و همچنین غضب، او را به برخوردهاى غلط و خروج از حق نکشاند، و در هنگام قدرت، کارهایى را که حق او نیست مرتکب نشود."
به هیچکس اجازه ندهید ...
احساسات شما را جریحه دار کند.
باید روی پای خود بایستید و مبارزه کنید.
کسانی وجود دارند که حاضرند هر کاری انجام دهند تا شکست شما را ببینند.
هرگز نگذارید به هدفشان برسند. سرتان را بالا نگه دارید، بر چهره تان لبخندی بنشانید و محکم بمانید.
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟!
پسر میگه : بازم من شیرم...
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!؟
پسر میگه : بابا تو شیری...!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...
زندگی یک قالی بزرگ است،/span>
هر هزار سال یکبار فرشتهها قالی جهان را در هفت آسمان میتکانند،
تا گرد و خاک هزار سالهاش بریزد و هر بار با خود میگویند:
این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است
با زمینه سرخ خون و حاشیههای کبود، و نقش برجستههای ستم
فرشتهها گریه میکنند و قالی آدم را میتکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش میکنند.
رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش
قالی بزرگی است زندگی.
که تو میبافی و من میبافم، همه بافندهایم
میبافیم و رج به رج بالا میبریم
میبافیم و میگسترانیم
دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود:
"ببافید"، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد
و هر که آمد، گرهای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت
و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد.
آمیزهای از زیبایی و نازیبایی، سایه روشنی از خوبی ها و بدی ها ...
اما تو ای دوست من؛
گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند،
طرح و نقشت نیــز،
و هزاران سال بعد،
آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای
تو با دستانی هنرمند و اندیشه هایی بس شگرف ...
کاش گوشهای را که سهم توست زیباتر از آنچه باید ببافی!!!
افسانه های سرخ پوستان می گوید در/span> زندگی دو راه بیشتر وجود ندارد.
یکی از این دو سرازیری ملایمی است که به تپه های پایین دره می رسد.
افسانه می گوید این راه سرانجام به سرزمینی بی آب و علف ختم می شود و چیزی جز مرگ در انتظار انسان نیست. راه دیگر سربالایی تندی است که به یک کوه و راه پر از سنگلاخ منتهی می شود؛
راهی پر از سختی و مشقت، راهی که تنها انسان های قوی قادر به صعود به قله آن هستند. قله ای که عقاب تیز پرواز در آسمان آن همیشه در حال پرواز است.
سرخپوستان با بهره جویی از مضمون این افسانه به کودکان خود می آموزند که راه ساده، بهترین راه نیست.
برخورداری از شخصیت قوی تنها با رویارویی با مشکلات و غلبه بر آنهاست که امکان پذیرست نه با فرار کردن از سختی ها و یافتن راهی ساده و راحت.
بهترین آسایش آن است که بعد از رسیدن به هدف نصیب ما می شود و اغلب، راههای سختی هم برای رسیدن دارند.
سلام دوستان من ...
وقتی صبحها از خانه خارج میشویم تا شب که به خانه برمیگردیم، به ندرت کسی را میبینیم که لبخندی به لب داشته باشد و یا در نگاهش برق امید و شادی بدرخشد. کسانی که وقتی نگاهشان را به نگاهت میدوزند به جای آن که با دستپاچگی نگاهشان را برگردانند به رویت لبخند میزنند! آنقدر زیبا لبخند میزنند که طرح زیبای لبخندشان روزها و یا حتی ماهها در ذهنت باقی میماند.
همانهایی را میگویم که برای شروع صحبت همیشه پیشقدم میشوند، از دولت، سیاست و اقتصاد نمیگویند... از حرفهشان برایت میگویند، از برنامههایی که در سر دارند، از لذتهایی که از زندگی بردهاند...!
دیری نمیگذرد که وجودت را سرشار از انرژی میکنند!
شاید بگویید:
"اوه آرش، کمی آرامتر...! واقعا این انسانها را دیدهای؟ آیا کمی رویاپردازی نمیکنی؟!"
نه... گمان نمیکنم. من این انسانها را دیدهام... مطمئنم شما هم آنها را دیدهاید... اما چرا به ندرت!؟
شاید به این خاطر باشد که ما عادت کردهایم به دلیل بدیها و جنایتهای عدهای از انسانها به همهی آنها بدبین باشیم!
حتما با خود میگویید: "خب بعضی از انسانها کارهای بسیار بدی انجام میدهند و من برای محافظت از خانواده و کسانی که دوستشان دارم باید به انسانها بدبین باشم."
حرفتان را قبول دارم... اما ما آنقدر به انسانهای اطرافمان بدبین شدهایم که یک لبخند ساده را به هزار جور چیزهای بد تعبیر میکنیم! در کمال بیانصافی درمورد انسانها قضاوت میکنیم! متوجه نیستیم که انسانهای بسیار خوبی در اطراف ما هستند که بدبینی در مورد آنها بیانصافیست...
دلیل این بدبینی هم این است که ما هر روز توسط رسانههای خبری بمباران اطلاعاتی میشویم که اکثراً دربارهی بدیها و جنایتهای بشر است!!!
اصلا نمیخواهم بگویم که رسانهها کار اشتباهی انجام میدهند، و یا میتوانیم جنایتها را نادیده بگیریم. این به دور از انسانیت است...
درسته بعضی از انسانها کارهای بد و وحشتناکی میکنند... اما آیا واقعا تا این اندازه گستردهاند؟
چرا بدیها و جنایتها انقدر در ذهن انسانها بزرگ شده است که باور کردهاند همهی زندگی همین است؟!
چون به نسبت خیلی اندکاند! چون انحراف از معیارند...
صحبتهایم کمی عجیب است، نه؟!
لئوبوسکالیا در کتاب زیبایش به نام "زندگی، عشق و دیگر هیچ" مینویسد:
این بدیهای بشر است که خوراک رسانههای خبریست، از خوبیهای او حرفی نیست! اگر جمعیت جهان را در نظر بگیریم، تعداد سرقتها و تجاوزها به نسبت زیاد نیست. اما وقتی جنایتی رخ میدهد، ما حتما خبردار میشویم، نه به این خاطر که صرفا خبر است، بلکه به این دلیل که باعث فروش روزنامه میشود. مردم از اخبار پر سروصدا خوششان میآید! و شر و بدیها را بزرگ میکنند!
اما چرا از خوبیهای انسان در رسانهها به نسبت خبری نیست؟! نه این که وجود ندارند، بیشمار اتفاقهای خوب در جهان میافتد، بیشمار عشق، بیشمار محبت، بیشمار انسانیت... چرا آنها را در رسانهها بازگو نمیکنند؟
چون معیارند، چون اکثریتاند... دلیلی ندارد بازگو کنند...
به عنوان مثال حامیان محیط زیست را درنظر بگیرید:
در رسانهها هیچ خبری از اقدامات خوب آنها نیست، مثلا نمیگویند: "حامیان محیط زیست، یک جنگل را از نابودی نجات دادند."
خیلی کم پیش میآید همچین خبری را مطرح کنند. اگر هم راهی در رسانهها پیدا کنند این خبر را مطرح میکنند:
"جنگلی در آتش سوخت و عصبانیت و اعتراض حامیان محیط زیست را برانگیخت!"
میبینید...! این نوع خبر است که برای مردم جالب است...
اینکه انسانها و رسانهها توجه ویژهای به حوادث ناگوار دارند کاملا طبیعیست. و حتی به نظر من این توجه بسیار هم لازم است! اما مشکل از آنجایی شروع میشود که ذهن انسانها فریب توجه بیش از حدشان را میخورد!
وقتی انسان به این شکل بر جنایتها تمرکز میکند، طبیعی است که خوبیها با اینکه اکثریتاند به کنار میروند. چون انسان روی هر چیزی تمرکز کند آن را بزرگ و بزرگتر تصور میکند و متاسفانه به جایی میرسد که ناخودآگاه ذهنش دیگر متوجه خوبیها و زیباییها نمیشود. آنقدر خبرهای بد شنیده است که حتی به عشق و زیبایی، حتی به یک لبخند هم شک میکند!
به نظر من انسانها به کمک رسانههای خبری حصاری دور زندگی خود میکشند و تمام بدیها و جنایتهای بشر را در آن جای میدهند! و در نهایت در این حصار افسرده شده و باورشان را نسبت به عشق و زندگی از دست میدهند.
آرزوی من این است که ما علاوه بر اینکه آگاهی از حوادث ناگوار را امری لازم در زندگی میدانیم، عشق و زیباییهای زندگی را نیز فراموش نکنیم. و از آن مهمتر، باورهای زیبایمان را تسلیم رسانههای خبری نکنیم... در عین حال که میدانیم بدی هم هست باورمان را نسبت به عشق و مهربانی از دست ندهیم.
من هنوز باور دارم که:
بیشتر انسانها مثل خود ما هستند، به دیگران آسیب نمیرسانند، دزدی نمیکنند، میتوان به آنها اعتماد کرد، اغلبشان دلشوره دارند! مهرباناند، و رفتارشان دوستانه است...
برگرفته از نوشته "آرش غمخواری" در وبسایت "لبخند زندگی"
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
زندگی کامل نیست. همیشه طوفانها میآیند و میروند.
احساس ناامیدی میکنید؟ به بالا نگاه کنید! خدا بزرگ است.
خداوند از روزهای سختی که برایمان بوجود می آید برای بیرون کشیدن ما از افسردگی و ناامیدی و قوی کردن ما استفاده میکند.
نباید دلسرد شوید. همیشه امید وجود دارد.
سختیها معمولاً باعث میشوند احساس تنهایی کنیم.
آدمها هر روز با مشکلات زیادی روبهرو میشوند. در این زمانی که مشکلات اقتصادی زیادی وجود دارد، به ایمانتان تکیه کنید و بدانید که خداوند بزرگتر از آن سختیهایی است که برایتان پیش آمده است.
امید اعتمادی است که همه ما دوست داریم داشته باشیم.
اولین کاری که بعد از احساس ناامیدی انجام میدهید چیست؟
به زانو میافتید و دعا میکنید و حکمت خدا را طلب میکنید.
یا به رختخواب میافتید و آرزوی مرگ میکنید؟
وقتی ناامیدیم، داشتن امید کار سختی است
باید به نقطهای در زندگیتان برسید که دیگر نتوانید ادامه دهید. گناهتان، گذشتهتان، سختیها و مشکلاتی که هر روز با آنها دست و پنجه نرم میکنید، ظاهرتان یا وضعیت زندگیتان. وقتی هیچوقت به آن نقطه نرسید که تغییرات مثبت در زندگیتان به یک انتخاب تبدیل شود، زندگیتان پوچ و بیهوده خواهد بود.
به یک بطری کوکاکولا نگاه کنید. نیمی از آن را بنوشید و بعد بگذارید زمین. نگاه کنید مایع درون آن چه میکند. تلاشی بیهوده دارد و به ناکجا میرود، مگراینکه محتوی بطری را بیرون بریزید. اما سر و صدا کرده و داخل محدوده ظرف میجوشد. هیچ هدفی جز مصرف شدن ندارد.
اگر به قدم زدن در جاده پهناور ناامیدی ادامه دهید، درست مثل محتوی آن بطری خواهید شد. مثل امید یک دیوانه برای فرار از تیمارستان و نداشتن قدرت لازم برای آن. باید اولین قدم به سمت آزادی را برداریم. باید از محیط ناامیدکننده اطرافتان پا را بیرون گذاشته و بقیه را به خدا بسپارید.
آدمها همیشه دور انتخابها، افسوسهای گذشته و سختیهایی که برایشان پیش آمده میچرخند. روز به روز، محیط به دیوی برای آنها تبدیل میشود که ذهنشان را به اسارت میکشد.
توانایی فرار ندارند. ناامیدند. احساس گمگشتگی کرده و تصور میکنند هیچکس دوستشان ندارد.
بعد در اوج سختیها و مشکلات به سمت خدا فریاد میکشند که آنها را از این ناامیدی نجات دهد.
امید اعتمادی در اعماق وجود ماست که قدرت لازم برای وارد عمل شدن و رسیدن به هدفمان را به ما میدهد.
ایمان یعنی اعتقاد به چیزی که قادر به دیدن آن نیستید. امید یعنی دوست داشته باشیم چیزی که ایمانمان میخواهد به ما نشان دهد را ببینیم. این دو در کنار هم هستند و نمیتوان آنها را از هم جدا کرد.
من در شرایط سختی در زندگی خود قرار داشتم و دیگر قادر نبودم قدمی به جلو بردارم. قادر به تامین خود و خانوادهام نبودم. نه ماشینی داشتم، نه شغلی و نه پولی. از خجالت نمیتوانستم سرم را بلند کنم. تابحال چنین شرایطی داشتهاید؟ این یعنی فقر. این یعنی حتی برای کوچکترین نیازهای روزانهتان هم سختی بکشید.
و مسئله ناراحتکننده این است که خیلیها حتی شرایطی بدتر از من داشتند. در زندگی به نقطهای میرسیم که میتوانیم تصمیم بگیریم جادهای که پیش روی داریم را ادامه دهیم یا ایستاده و صبر کنیم. و مطمئناً وقتی ناامیدانه نیاز به کمک داریم، صبر کردن برای خدا بسیار سخت است.
خداوند راهی دارد که به ما نشان میدهد تا چه اندازه مهم هستیم. همه ما برای دلیلی به دنیا آمدهایم و سختیها و ناامیدیهایی که برایمان پیش میآید اهمیتی ندارند.
شما بیهوده و بیدلیل برای گذراندن این زندگی کوتاه به دنیا نیامدهاید.
منتظر ماندن برای خدا به معنی منفعل بودن نیست. به این معنی نیست که بیکار بایستید، به آسمان خیره شوید و منتظر یک میلیون دلاری باشید که خداوند از آن بالا برایتان میفرستد.
امید یک عمل است. اکر فقط یک جرقه از آن در روحتان وجود داشته باشد، خیلی زود ایمان صدایتان میکند که پایتان را بیرون گذاشته و کاری برای ناامیدیتان بکنید. خداوند در هر کدام از ما قوه درک و بصیرت قرار داده است. قدرتی درون ما قرار داده که باعث میشود بتوانیم دربرابر سختیها بایستیم.
امیدتان را از دست ندهید. احساس ناامیدی کردن درد بزرگتری است تا قدم بیرون گذاشتن و با کمک ایمان به خدا کاری برای تغییر شرایط انجام دادن. خدا بزرگ است و شما را برای هدفی مهم خلق کرده است. اینطور به آن نگاه کنید، احساس ناامیدی کردن فقط شما را عقب میاندازد و در هم میشکند. پس بایستید، به بالا نگاه کنید و در دریای ناامیدی غرق نشوید. خدا بزرگ است و بیشتر اوقات او تنها کسی است که میتوانید در زمان سختیها برای کمک به سراغش بروید.
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست...
زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...
ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!
حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او "قدمی بردار"
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
عصرایران ؛ جعفر محمدی: اجلاس عدم تعهد، هر چند امروز به دلیل میزبانی کشورمان، برای ایرانی ها اهمیت دارد اما پیش از این نیز، یک بار در کانون توجه مردم ایران قرار گرفته بود، زمانی که قرار بود بغداد میزبان سران عدم تعهد باشد، آن هم در بحبوحه جنگ ایران و عراق!
برای حکومت صدام حسین که در سوم خرداد 1361، خرمشهر را از دست داده و ضربه ای حیثیتی در جنگ و جهان خورده بود، بسیار مهم بود که با میزبانی بزرگ ترین نهاد بین المللی بعد از سازمان ملل، به ترمیم وجهه خود بپردازد. از اینرو، بغداد خود را مهیای برگزاری اجلاس می کرد و این در حالی بود که ایران، می کوشید با تبلیغ ناامن بودن پایتخت عراق به دلیل وضعیت جنگی، مقامات کشورها را از سفر به عراق بازدارد و اجلاس بغداد را منتفی کند.
با این حال، ماشین تبلیغاتی و سیاسی صدام که از پشتوانه قدرت های بزرگ هم برخوردار بود، گوی سبقت را ربود و قرار شد اجلاس در بغداد تشکیل شود. عراقی ها، ادعا می کردند که بغداد به حدی امن است که حتی یک پرنده هم بدون اجازه آنها نمی تواند در آسمانش پرواز کند. آنها حتی از مسوولان کشورهای عدم تعهد خواستند تا کارشناسان امنیتی خود را به بغداد بفرستند و از نزدیک شاهد امنیت مثال زدنی آن باشند!
زمان اجلاس نزدیک می شد و تلاش های ایران ثمر بخش نبود. همه در تهران به دنبال راهی برای ضربه زدن به دشمن بودند؛ تا اینکه پیشنهادی محرمانه از وزارت خارجه به ریاست جمهوری رسید و خیلی زود مقدمات اجرایی کردنش در دستور کار مقامات عالی نظام قرار گرفت.
در نامه با تأکید بر اهمیت اجلاس، تلاش های عراق در این باره و تصریح به اینکه اهمیت این موضوع از "خرمشهر" کمتر نیست، آمده بود: "سرنوشت محل برگزاری کنفرانس را یک حرکت نظامی می تواند روشن کند."
این سند اخیرا در کتاب "ایران و جنبش عدم تعهد به روایت اسناد، از باندونگ تا تهران" توسط انتشارات ریاست جمهوری (نشر جمهور ایران) منتشر شده است.
به زودی طرح حمله آماده شد: بمباران بغداد.
این در حالی بود که بغداد در حصاری از موشک های ضدهوایی قرار داشت و ارتش صدام، حق داشت به امنیت پایتخت ببالد. اما 6 خلبان، ریسک سیاسی ترین حمله هوایی تاریخ کشورشان را پذیرفتند، بدین ترتیب سه هواپیمای اف - 4 به پرواز درآمدند، دو هواپیما از مرز گذشتند و به سمت بغداد رفتند و سومی بر فراز مرز ماند تا در صورت نیاز به کمک اقدام کند. بدین ترتیب در روز سی ام تیر 1361 ناگهان غرش هواپیماهای ایرانی در آسمان بغداد، چشم ها را متوجه آسمان کرد.
هواپیمای ایرانی بمباران را آغاز کردند و از جمله پالایشگاه الدوره را هدف قرار دادند ؛ همزمان، هزاران گلوله ضدهوایی و ده ها موشک به سمت هواپیمای آنها شلیک شد و یکی از این موشک ها، به دم هواپیمای عباس دوران و منصور کاظمیان اصابت کرد.
دوران از کاظمیان خواست که با چتر نجات بیرون بپرد و با فشردن دکمه خروج اضطراری کابین کمک خلبان، او را با چتر نجات، از هواپیما بیرون انداخت. دوران بعد از آنکه خیالش از بابت همرزمش راحت شد، هواپیمای نیمه سوخته اش را که نه بمبی داشت و نه موشکی، به سمت هتل قرق شده ای که قرار بود میزبان اجلاس عدم تعهد باشد هدایت کرد و لحظاتی بعد، آنچه بر جای ماند، هتل ویران اجلاس بغداد بود و هواپیمایی تکه تکه و البته پیکر سوخته شده عباس دوران.
خبر این حمله هوایی و انهدام هتلی که قرار بود محل اقامت سران باشد، به سرعت در جهان پیچید و نتیجه هم کاملاً مشخص بود: میزبانی از عراق پس گرفته شد؛ حیثیت سیاسی حکومت بغداد نیز بمباران شده بود!
بیست سال بعد، در تابستان گرم 1381، از شهید عباس دوران، تکه ای از استخوان سوخته پایش به وطن بازگشت و در شهر شیراز، به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش همواره افتخار آمیز
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...
در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.
به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"
شیوانا با لبخند گفت:
"ولی اکنون بهار است.
آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!