این یک اندیشه است.
آیا زمانی فرا خواهد رسید که باور کنیم در همین نزدیکیها چشمهای نگرانی زندگیامان را هر روز مرور میکند؟
چشمانی مضطرب، که منتظر است تا با خوب شدن ما دلخوشانه پا در رکاب ظهور نهد.
بیاییم صادقانه یک بار هم شده بینیرنگ دست بر آستان نیازش بریم و شرمگینانه بگوییم اگر چشم به راه خوب شدن مایی تا بیایی چنین نخواهد شد؛ تا چنینیم.
پس خود از خدا بخواه چنان شود.
تو خود خوب میدانی که امواج پرتلاطم و سهمگین فتنههای آخرالزمانی میرود تا آخرین باقیماندههای این بنیان را ببرد.ا
ای عزیز! بر ما ببخش که چه بسیار دروغگویان لافزن شدهایم.
آیا باورکردنیست با وجود دهها و صدها و هزاران مؤسسه و مرکز و بنیاد و محفل و شیفته، همچنان گرد غریبی بر روی شما باشد؟!
که تو به اندازه یک باشگاه ورزشی نیز نزد ما مهم نیستی.
چه کسی باور میکند؟
چه گناهی دارند جوانان علاقهمند به تو که نمیتوانند بلندای عظمت تو را در فراز منارههای مسجدی به نام تو جستجو کنند؟
چه تقصیری دارند نوجوانان عزیزی که آنها را به این پندار واداشتهاند که نور معرفت تو را در ژرفای چاه عریضه جستجو کنند؟
ای مسافر غریب! نمیخواهم دردی بر دردهای تو باشم که این دلگویههای دل دردمندست. و نه زخمی بر دل دوستان راستین تو، که حساب آنها، نیک میدانم از این خطابها جداست.
زهی خوشخیالی است که موج گوشآزار حضور بیحاصل برخی وقتگذرانها را به ظهور صغرا تفسیر کنیم که نیمه شبها تابستان برخی مکانهای منسوب به تو، گواهی بر ناصواب بودن این برداشت است.
خود خوب میدانیم آنچه بر ما میرود، نه یاد تنهاییهای غریبانه تو، که رفع نیازهای پست دنیایی ماست.
و این هجوم، نه برای آزادی تو از زندان غیبت، که برای رفاه بیشتر خود است.
به راستی کدامیک از ما مدعیانیم که آمدن تو را آنگونه که واقعیت خواهد یافت، برتابیم؟
تا چه حد خود را برای آن آمدن، مهیا ساختهایم؟...
و ماآیا هرگز به این فکر کردهایم گریههای نیمه شب آن مسافر غریب برای چیست؟
بیگمان بخشی از آن مویهها برای بی وفایی ماست.
او میگرید؛ اما نه برای عریضههای چاهها؛ که برای گرفتارآمدگان در چاههای خود خواهی.
او میگرید؛ اما نه برای فرو غلطیدن جوانان در ورطههای گمراهی که برای سکوت دانشمندان.
مینالد . اما نه برای خود که برای ما...
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روزمدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند وسر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاًمختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند
روز بعد که مدرسه تعطیل شد،دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید ومن از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره بهسراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟»
بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
قال مولانا الامام المهدی«عجل الله تعالی فرجه الشریف»:
إِذا اسْتَغْفَرْتَ اللّهَ فَاللّهُ یَغْفِرُ لَکَ1
اگر از خداوند، طلب مغفرت کنى، خداوند نیز تو را خواهد آمرزید.
شرح :
مرحوم کلینى(رحمه الله) این حدیث شریف را در ضمن حدیثى از امام زمان(علیه السلام) نقل کرده است. حاصل حدیث آن است که شخصى به نام یمانى به سامرا وارد مى شود. از طرف امام زمان(علیه السلام)کیسه اى که در آن دو دینار و دو لباس بود،
به دست او مى رسد. او به سبب کمى هدایا آن ها را رد مى کند; ولى بعد از مدّتى از این عمل خود پشیمان مى گردد و نامه اى مى نویسد و پوزش مى خواهد و در دل خود، ضمن توبه، نیت مى کند که اگر دوباره این هدیه براى او فرستاده شود، آن را بپذیرد. بعد از مدّتى، هدیه به دست او مى رسد، و در توقیعى، حضرت(علیه السلام) به یمانى اشاره کرده، مى فرماید:
تو، با ردّ هدیه ى ما، اشتباه کردى و اگر طلب مغفرت از خداوند کنى، خداوند تو را خواهد بخشید.
از این توقیع شریف دو نکته استفاده مى شود:
الف- امام زمان(علیه السلام) عالم به سرّ و خفیّات است و از اعمال و حتّى نیّات ما آگاه است; لذا در روایتى، امام صادق(علیه السلام)، در ذیل آیه ى شریفِ: (قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللّهُ عَمَلَکُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ) مى فرماید:
�مراد از مؤمنین امامان اند�
ب- طلب مغفرت از خداوند عزّوجلّ،سبب غفران گناهان است. با در نظر گرفتن این که طلب، امرى قلبى است و احتیاج به لفظ ندارد، از حدیث شریف چنین استفاده مى شود که مجرّد طلب مغفرت (پشیمانى و عزم بر عدم بازگشت به گناه) در تحقّق مغفرت الهى و قبولى توبه کافى است.
البتّه توبه ى کامل شرایطى دارد، که امیرالمؤمنین(علیه السلام)، در حدیثى، به آن اشاره کرده است.
از جمله شهدایی که برای استقلال این مردم خون دادند اقلیتهای مذهبی مانند مسیحی، کلیمی و زرتشتی بودند. خاطرهای که خواهید خواند مربوط میشود به رزمندهای است که دینش زرتشتی بود و این سعادت را پیدا کرد که در جبهه حضور پیدا کرده و به خیل شهدا بپیوندد:
از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه بچهها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مىزدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد.
خصوصا این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچهها، زنگار دل به آب دیده شستشو مىکرد.
بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمنهاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم .
حس کنجکاوى وادارم مىکرد تا بپرسم چرا نماز نمیخوانى؟! اما نجابتى که در سیمایش مىدیدم، این اجازه را به من نمیداد. پرسیدم:
چند وقت است که در جبههاى؟
- دو ماه مىشود.
از کجا اعزام شدى؟
- یزد.
مىتوانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم؟
- کوچیک شما اسفندیار.
اسم قشنگى است، به چه معنى است؟
- اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است. از دو قسمت «اسفند» و «داد» تشکیل شده است . در ایران باستان «اسپنت تات» بود که بر اساس قاعده ابدال حرف «پ» به «ف» و «ت» به «د» تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده مقدس.
وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مىزند، من نیز از سدى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمىخوانى؟
- نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمىخوانم؟
خودم دیدم که نخواندى.
خنده ملیحى کرد و گفت: یکبار که دلیل نمىشود.
ولى بچهها مىگفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانههاى مختلف از آنها دور مىشوى.
- راست میگویند. ولى دلم همیشه با بچههاست .
چگونه؟
- از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که «حب الوطن من الایمان» من به وطنم عشق میورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه اتصال محکم من و بچههاست.
صحبتهاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم میفشرد گفت:
«بدرود».
در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر میکردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با «چیکار میکنی» مهرداد به خود مىآمدم.
در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفتهاند.پرس و جو کردم و گفتند گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسئول تعاون پرسیدم:
این گروهان از کجا آمده بود؟
- تهران
ولى او به من میگفت از یزد آمدهام.
- کى؟
یکی از بسیجىها.
- نه، اینها همه از تهران آمدهاند. نشانىاش چى بود؟
مىگفت اسمم اسفندیار است.
مسئول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:
- راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...
دانشجو؟
- بله.
چه رشتهاى؟
- چه مىدانم.
حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمىگفتم، اما با خودم کلنجار مىرفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمىخواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مىدیدم، به یادش مىافتادم.
مدتها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بىسیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.
با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مىتوانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمىتوانیم، گوشهاى پارک کردیم.
من برانکارد را و مهرداد جعبه کمکهاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مىزد، گفت: عجله کنید.
چى شده؟
- خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.
به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچهها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مىکشند. کمى نزدیکتر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.
مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با «انا لله و انا الیه راجعون» گفتنش مىفهمیدم که شهید شدهاند.
سومى نیز شهید شده بود. مسئول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.
با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.
جلوتر رفتم و خواندم:
«اسفندیار کىنژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی...»
چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده ملیح که به من گفته بود: «یکبار که دلیل نمىشود» جان داد.
وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مىگفت: «به وطنم عشق مىورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطهى اتصال من و بچههاست».
آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش میکشیدم، گفتم: «داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود».
اسلام بر خلاف مذاهب دیگری که توجیه کننده ی فقر را مناسبات زندگی اجتماعی میدانند، بزرگترین آموزش یافته ی مکتبش ابوذر میگوید: “وقتی فقر وارد خانه ای میشود، دین از درب دیگر خارج میشود” و یا پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) که بنیانگذار مکتبی است که همه ما مسلمانان به آن اعتقاد راسخ داریم چه شیوا و ساده بیان فرموده است: “من لا معاش له لا معاد له” کسی که زندگی مادی ندارد زندگی معنوی هم نخواهد داشت. چون؛ شکم خالی هیچ ندارد، جامعه ای که دچار کمبود اقتصادی و مادی است مسلماً کمبود های معنوی بسیاری خواهد داشت و آنچه را که در جامعه های فقیر، آنرا اخلاق و مذهب می نامند، متاسفانه معنویت در آن جایی ندارد.
میخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میکشد …
فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …
فقر ، حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند …
فقر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …
فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند …
فقر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …
فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …
فقر ، همه جا سر میکشد …
فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید/span>.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواه !
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
"آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
"من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم ."
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد...
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم./span>
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی ها...
کندو خیلی خطر دارد!
مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد...!
بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.
بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.
مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی...
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم...
مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت...
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند...!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند...
مور را چون با عسل افتاد کار دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است...
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.
مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد...
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. /span>>/>
درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.
درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..
یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.
چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!
وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند...
هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند !
یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟
شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند.
ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!
پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.
هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند... زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.
در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است ...
بسیاری از مردم کتاب" شازده کوچولو/span> اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد .
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری کرده است...
در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد ...
مینویسد : مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود
فریاد زدم : هی رفیق کبریت داری؟!!
به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟
شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....
ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید: بچه داری؟
با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم : آره ایناهاش !
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند...!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد ...
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود /span> ...
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت :
به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود
سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...
ویلیام شکسپیر
>/>سه جمله برای کسب موفقیت:
الف) بیشتر از دیگران بدانید.
ب) بیشتر از دیگران کار کنید.
ج) کمتر انتظار داشته باشید.
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ؟! /span>>/>>/>>/>
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
"*سهراب سپهری *"
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند...
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد...
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید...
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است...
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد ...
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت ...
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر .
اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است ...
عرفان نظرآهاری
یُبعَثُ کُلُّ عَبد على ما ماتَ عَلَیهِ، اَلمُؤمِنُ عَلى إیمانِهِ وَ المُنافِقُ عَلى نِفاقِهِ.
هر بندهاى بر همان چیزى که در درون داشته و با آن از دنیا رفته، برانگیخته مىشود، مؤمن بر ایمانش و منافق بر نفاقش.
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اوّل
که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه ی زیبایی و زشتی
به روی یکدیگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این
مخلوق را دارد
وگر نه من به جای او بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم.
استاد دکتر شریعتی
1. درهمه جای دنیا برای کسانی که حرف خاصی برای گفتن ندارند،آزادی بیان نامحدود قایل شده اند.
2. آنهایی که هیچ وقت کار مثبتی انجام نمی دهند منتقدان خوبی از کار در می آیند.
3. آدمهای بد را حیوان حساب نکنید، نوح هم آنها را حیوان حساب نکرد، وگرنه اجازه می داد حداقل یک جفت از آنها هم سوارکشتی شوند.
4. خسته شدم از بس پشت سر خودم قایم شده ام.
5. حاکم گفت: هر چه باشد، تحریف تاریخ از خوب بودن راحتتر است.
6. فردای بهتر، این فقط یک شعار برای خالی نبودن عریضه در پریروز بود.
7. جالب بود، پیشوا برای ما که در فیزیکش مانده ایم حرف از متافیزیک می زد.
8. زن 120 ساله در این فکر بود که چرا حذف سه صفر از پول ملی ممکن است، ولی تنها حذف یک صفر از عمرش ناممکن!
9. کافر نبودن را به خودم نبودن ترجیح می دهم.
10. مهربانی شاید سلاح نباشد ولی برای خلع سلاح حرف ندارد.
11. پلهای پشت سر را خراب نکنید، از کجا معلوم که دشمن قبل از شما نرسیده باشد.
12. اخبار رسانه ها نمی گذارند خبرهای مهم را بشنوم.
حسب اخباری که از ناسا انتشار یافته ، تصاویری از ماه وجود دارد که حاکی از وجود یک رشته صخره های تغییر شکل یافته در سطح ماه می باشد که تا عمق آن امتداد یافته و از نیمه دیگر آن برآمده و این دلیلی بر شکافته شدن ماه و پیوند دوباره آن در دورانی از حیات آن می باشد. در روایات اسلامی آمده که کفار مکه از پیامبر اسلام (ص) تقاضا کردند برای صدق دعوی خود ماه را به دو نیم بشکافد و به او قول دادند که اگر چنین نماید به دین اسلام و صدق گفتار او ایمان خواهند آورد... آن شب آسمان صاف و ماه به صورت کامل ( بدر) بود، پیامبر (ص) از خداوند خواست تا آنچه را که کفار مکه از او خواسته اند به آنها نشان بدهد تا ایمان بیاورند ...خداوند دعای پیامبرش را اجابت کرد ...و سپس ماه به دو نیم شکافته شد نیمی در کوه صفا و نیم دیگر در کوه قیقعان در مقابل آن قرار گرفت. کفار مکه که در حال مشاهده این واقعه بودند گفتند که محمد (ص) ما را سحر کرده است، سپس گفتند ، اگر او ما را سحر کرده باشد نمی تواند همه مردم را سحر کند، ابوجهل گفت صبر کنید تا یکی از اهل بادیه بیاید و از او سئوال کنیم که آیا انشقاق ماه را دیده است یا نه، اگر تایید کرد ایمان می آوریم و اگر نه معلوم می شود که محمد (ص) چشمان مارا سحر کرده است. بالاخره یکی از اهالی بادیه به مکه آمد و این خبر را تصدیق کرد و آنگاه ابو جهل و مشرکان گفتند " این سحر مستمر است" و آنگاه این آیات مبارک نازل شد... "اقتربت الساعة وانشق القمر ..." باری این موضوع پایان یافت و مشرکان ایمان نیاوردند. در یکی از نشستهای دکتر زغلول النجار در یکی از دانشگاههای انگلیس، وی در خصوص معجزه شق القمر در صدر اسلام به دست پیامبر (ص) به عنوان یکی از معجزات پیامبر (ص) که توط ناسا به اثبات رسیده است صحبت می کرد. در این میان یکی از حاضران که به اسلام خیلی توجه و اهتمام داشت به نام "داوود موسی بیتکوک " که در حال حاضر نیز رئیس حزب اسلامی بریتانیا است ماجرای مسلمان شدن خود را اینگونه نقل کرد:
هنگامی که می خواستم در مورد اسلام تحقیق کنم یکی از دوستانم ترجمه ای از قران کریم به زبان انگلیسی را به من هدیه کرد و من نیز بطور اتفاقی آن را باز کردم و اتفاقا سوره قمر آمد. سپس شروع به خواندن کردم ....و ماه شکافته شد...
وقتی به این جمله رسیدم از خود پرسیدم آیا واقعا ماه شکافته شده است؟؟! سپس با ناباوری کتاب را بسته و به کناری گذاشتم و از تحقیق در باره اسلام هم منصرف شدم.
و دیگر سراغ آن کتاب هم نرفتم. روزی در مقابل تلویزیون نشسته بودم و طبق معمول شبکه بی بی سی را مشاهده می کردم ، برنامه ای بود که در آن مجری با سه نفر از دانشمندان ناسا متخصص در علوم فضایی مصاحبه داشت. موضوع برنامه جنگ ستارگان و صرف میلیاردها دلار در این راه و اعتراض به این موضوع بود. مجری با بیان اینکه صدها میلیون نفر در سراسر جهان از گرسنگی رنج می برند دانشمندان را مورد انتقاد قرار داده بود و آنان هم با بیان مفید بودن این تحقیقات در مجالات کشاورزی و صنعت و غیره از این طرحها دفاع می کردند...
مجری سپس سئوال دیگری را طرح می کند بااین مضمون که "شما در یکی از سفرهای خود به ماه حوالی 100 میلیارد دولار هزینه کردید و تنها خواسته اید که پرچم آمریکا را بر روی ماه نصب کنید...
آیا این عاقلانه است"؟؟! در جواب این گوینده دانشمند آمریکایی لب به سخن گشوده و می گوید که در آن سفر ، هدف ما مطالعه ترکیب داخلی ماه بوده که بدانیم چه تشابهاتی با زمین دارد و در این زمینه به موضوع عجیبی برخورد کردیم که عبارت بود از یک کمر بندی از سنگها و صخره های تغییر شکل یافته که سطح کره ماه را به طرف عمق و به طرف سطح دیگر آن پوشانده بود و هنگامی که این اطلاعات را به زمین شناسان منتقل کردیم مایه شگفتی آنان شده و گفتند چنین چیزی امکان ندارد مگر آنکه ماه در مرحله ای از حیات خود به دو نیم تقسیم شده و سپس دوباره جمع شده باشد و به شکل اول بازگشته باشد.
و این نوار از صخره های تغییر شکل یافته نتیجه برخورد دو نیمه ماه در لحظه جمع شدن و به هم پیوستن دو نیمه آن می باشد.
"داوود موسی بیتکوک " سپس می گوید: با شنیدن این مطلب از جای خود پریدم و گفتم این معجزه ای است که در 1400 سال قبل به دست پیامبر اسلام در قلب صحرا اتفاق افتاده و از عجایب روزگار این است که آمریکایی ها باید میلیاردها دلار خرج کنند تا آن را برای مسلمانان اثبات نمایند! بی شک این دین حق و حقیقت است...
به این ترتیب سوره قمر سبب اسلام آوردن این شخص شد ، پس از آنکه عاملی برای دوری او از اسلام شده بود و این خود از دیگر معجزات اسلام است.
منبع: مجله الشریعه شماره 502 اکتبر 2007 چاپ اردن
در روزهایی که دکتر محمد مصدق را در بیدادگاه فرمایشی شاه در لشگر 2 زرهی محاکمه می کردند ، کسانی به عنوان تماشاچی به دادگاه می رفتند که مجوز شرکت در آن را داشتند .خبرنگاران مطبوعات و عده ای از ماموران امنیتی. دریکی از جلسات، ملکه اعتضادی نیز شرکت کرد وموضوع جلسه آن روز ، دفاع دکتر مصدق و وکیل مدافعش سرهنگ جلیل بزرگمهر و رد ادعا نامه دادستان ارتش - سرهنگ حسین آزموده بود .
هنگامی که مصدق باشور وهیجان از خدمات صادقانه اش به مردم و مملکت سخن می گفت و دستهای مرتعشش راحرکت می داد ، ملکه اعتضادی که در ردیف تماشاچیان نشسته بود از جا برخاست و با صدایی بلند ، رو به دکتر مصدق گفت : یک پیر مرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده، نباید در دادگاهی که به خیانت های او رسیدگی می کند، بترسد وبلرزد.
دکتر مصدق، رو به عقب برگرداند و گویندۀ این جملات را شناخت و گفت: خانم! منارجنبان اصفهان ، قرنهاست می لرزد و هنوز پا بر جاست.
از این پاسخ صریح و ابهام دار ، اکثر حضار ، حتی رئیس و منشی های دادگاه نیز به خنده افتادند و "خانم ملکه " با سر افکندگی بسیار در جایش نشست وپس از لحظاتی دیگر سالن دادگاه را ترک کرد .
منبع: خبر به نقل از پژوهشنامۀ تاریخ مطبوعات ایران ، ص 41و42