در یک جنگل سرسبز شیر قدرتمندی سلطنت می کرد که یک روباه و گرگ هم ، خدمتگزارش بودند .
روزی از روزها تصمیم گرفت برای شکار به کوه و دشت برود پس خدمتگزارانش را صدا زد و هر سه به راه افتادند و از تمام دشت ها عبور کردند .
در همان لحظه اول ورود ، سلطان جنگل یک خرگوش ، بعد یک گاو و سپس یک بز کوهی را شکار کرد .
خدمتگزارانش با تعجب نگاه می کردند ، شیر هم رو کرد به گرگ و گفت :
گرگ عزیز !
تو همیشه در خدمت من بوده ای ، به نظر من بهتر است این شکارها را تو به عدالت تقسیم کنی . گرگ گفت :
سلطان عزیز !
این گاو بسیار لذیذ و بزرگ است و بهتر است قسمت شما باشد ، بز کوهی که ناچیزتر است قسمت من و خرگوش هم که از همه کمتر است باید به روباه برسد که کوچکتر از ماست .
شیر عصبانی شد و گفت :
گرگ گستاخ ! نکند فراموش کرده ای که روزی شما را هم من می دهم مگر ندیدی که همه این شکارها کار من بود ؟
اگر واقعاً می خواستی ثابت کنی که زیردست من هستی ، باید می گفتی همه این شکارها به سلطان بزرگ می رسد . گرگ با گستاخی تمام گفت :
ای سلطان جنگل ، این شکارها حقّ ما هم هست چون ما ، شب و روز به تو خدمت می کنیم ، پس باید از این شکارها هم سهمی داشته باشیم .
شیر به شدت عصبانی شد و با یک حمله سریع ، سر گرگ را از بدنش جدا کرد . روباه آنقدر ترسیده بود که نمی توانست حرفی بزند .
نوبت به روباه رسید . شیر به او گفت :
تو این شکارها را عادلانه تقسیم کن تا ببینم تو چقدر انصاف داری ؟ روباه گفت :
ای سلطان بزرگ ، این گاو را برای صبحانه ، بز را برای نهار و خرگوش را هم برای شام بخورید و من هم بعد از تمام شدن غذای شما ، هرچیز که باقی مانده باشد می خورم و سیر می شوم .
شیر از این رفتار روباه خوشش آمد و به او آفرین گفت و سپس پرسید :
این طور رعایت عدالت را از چه کسی یاد گرفته ای ؟ روباه گفت :
از عاقبتی که گرگ به آن دچار شد یاد گرفتم و دلم نمی خواست مانند او از بین بروم .
پس به جای تکرار اشتباه گرگ ، سعی کردم راه حل دیگری ، پیدا کنم . شیر گفت :
تمام این شکارها را به تو می دهم . چون تو بسیار زیرک هستی و تمام فکرت را به کار انداختی تا خطای گرگ را تکرار نکنی .
روباه هم با خوشحالی شروع به خوردن شکارها کرد .