ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد. جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون میکشد، آن را در کمانش میگذارد و نشانه میرود. کماندار پیر از او میخواهد آنچه را که میبیند شرح دهد. جنگجو میگوید: « آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را» کمانگیر پیر میگوید: کمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی. جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود. کمانگیر پیر میگوید: «هرآنچه را میبینی شرح بده.» جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم» پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.» تیر صفیرکشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید:«عالی بود. موقعی که تنها هدف را میبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع کنید.